معشوق نانجیب
چند یست کـــه احســـاس عجیبــی دارم
دل در قفــس ِعشـــق ِنجیـبـــــــی دارم
صیـــــاد نکــــرد آب و دانـَـش بـــــدهـد
معشــوق ِ عجیب نــا نجیبــــــی دارم
گـر دانــه ی ارزنـی بــه دستش میـداد !
یک قطره بـه حال وروز ِمستش میـداد !
درایـن غزل از سوگ کجـا حــــرفی بود !!
ازگــرمی ِعشق این دلـــم بـــرفی بـود !؟
بـرسنگ مزار ِاو بـه یک خـط ِخـــوشی
دادم بنـــویسند کـــه عـاشـق شدو مُـــرد
خطـاط چنین نوشت ایـن خفتـه بـه خاک
تن را به هـوای عشـق ِخود خاک سپُرد
ایـن بـــود تمــام ِقصه ی عشـق ِدلـــم
یک کـاغـذ ِبـــاطله است دیگـر سِجِلـم
معشــوق ِ عجیب نــا نجیبــــــی دارم
می خوانم و لذت برده می اموزم...
بهاری بمانید بزرگمرد ادب....
من انگاری شما را می شناسم
من این مهر و صفا را می شناسم
نگاهت با نگاهم آشنا بود
نگاه آشنا را می شناسم
کلامت از همه دل می رباید
کلام دلربا را می شناسم
صدای تو سروشی آسمانیست
من البته صدا را می شناسم
نوار قلب تو لبریز مهرست
نوار قلب ها را میشناسم
نگاهت ادعای عشق میکرد
من آن پر مدعا را می شناسم
دل ازآهن نمودم باز بردی
من این آهن ربا را می شناسم
خدا درچشمهایت موج می زد
من از چشمت خدا را می شناسم
=====