سفرباعشق...تاعشق
شب،نخوابیـــده بـود تـــا دمِ صبح
دلش،انبــــوه ِ بیقـــراری بـــــود
درشب و روز ِ هفته ای که گذشت
از زمیـــن و زمــــان،فراری بود
سمتِ آیینه رفــت و چشمش را
ساده و بــــا کمی شتاب ،کشید
و سپس روی گــونه هایش را
لایـــه ای ضـــد آفتـــاب کشید
پشتِ آرایــش مـــلایـــــم زن
تب ِ یک اشتیاق ،پنهــان بود
اولیـــن ولوویی کـــــه می آمد
مقصدش مثل اینکه تهران بود:
زن، در ابعاد صندلی حل شد
بـــاز یک شور در دلش افتاد
اولین بـــار بـــود در عمرش
بــه کسی عاشقانه دل می داد
این دوساعت،هزار سال گذشت
انتظـار،اضطـراب ،بیــم ،امیــد
در دلش قنـــد آب مــی کــردند
دستهــایش خفیف مـــی لرزید
جاده بــود و هوای تــابستـــان
هرچه می دید بوته زار و کویر
با خودش گفت:زندگی زیباست
ظهر یک چارشنبه نیمه ی تیر
مـرد ِراننــده بــا صدای بلنـــد
گفت:خانم ! کجاست مقصدتـان؟
زن به خود آمد و به تندی گفت:
سمتِ " آزادگان" ، سرِ میدان
بــا طنینِ صدای گـــرم "اِبــی"
در درونش،دوبــاره غوغا شد
یادش افتـــاد می رود تا عشق
گره از بغضِ کهنه اش وا شد
قطره های پراز حرارتِ اشک
بـــر تبِ گــونه هاش لغـزیدند
زن و مردی کنــارِصندلی اش
کنجکاوانـــه صحنــه را دیدند
یکی از آن دو دیگـری را گفت:
لابدازدستِ شوهرش شاکی است
شوهــر ِخــاک بــر سرش حتما
دائم الخمر یـا کـه تــریاکی است
ازتفــاسیرِ مضحــکِ آن دو
اشک هـایش پراز تبسم شد
با تـاسف سری تکان داد و
محــوِ رفتــارهـای مردم شد
مــردم مــا بــه طرز وحشتناک
بی که خـود حس کنند غمگینند
ادبیــاتشان پُــر از خشــم است
بــد دل و نـــا امیـــد و بـدبینند
هیچ کس بــا خودش نمی گـــوید:
اشک، گــاهی فراتراز سخن است
گریـــه حتما نشــانه ی غم نیست
گاهی ازرویِ دوست داشتن است
بــا صـــدای زمخت راننـــده
بـــاز لبریـــز شوق شد جانش
تــوی ِ آیینه صورتش را دیــد
همچنـــان خیس بود چشمانش
سرِ میـــدان پیـــاده شد شاعر
دلش انبوهِ عشق وشور وامید
آن طرفتـــر کسی شبیهِ خودش
منتظــر بـــود در سمنــدِ سفید...
ازخانم پائیز رحیمی
خلوتگاه زیبا و پر از شعوری دارید
هم از اشعارتان و هم از این چهارپاره زیبا بسیار لذت بردم
ممنون از حضور گرمتان
درپناه حقیقت
تابعد...