شعرکده

اشعاری که الزام به ذکرنام شاعرنبوده ازاینجانب است

شعرکده

اشعاری که الزام به ذکرنام شاعرنبوده ازاینجانب است

شعرکده

عمری کـه بـه یـک پلـک زدن می گـذرد

بنگــرکــه چگونه بـاسـر آ ید بـه جهــان

ایــن طفل ِعجــول ازکجــــا می دانـد!؟

یک ســنگ مزار ،می شود نــام ونشان

این آمــــدو شد تکـامل یک نطفـه است

از جبــرو حسـابـان ِخـدا شـد ایـن سـان

روحی که دمیده شد به جسم ِمن و او

پــرواز کنـــد بـــه سـوی ِ نــوری پنهــان

شــاید هـدف ازمردن مــا ایــن بــاشــد

گوئیم چـــه کــــردیم بــه این عمر ِگران

روحی کــه ز تــن بـُرید و اصلش را دیــد

بـــا این تــن ِ خــــاک خفتــه دارد پیمــان

گـــــویـدکــــه رفیق، هیچ میدانی کــه

چون ریشه دوانده ست درانسان نسیان

کــآن روز سِـرشتنــد زگِـل جسـمت را ؟

گفتنــد؟ تنت خــــاک شود گـورستـان!

این خشت و گِل از توست که درکوزه گری

تبد یــل شده بـه جــام ِمِـی یـــا گلدان

دراین کــــه چـــــرا جام ،تـویی گلدان او

رازیست کــه آن را نَتَــوان کــرد، بیــــان

یک متــر ازاین زمین فقط مال ِتــو شد

ازحرص وطمع ،چرا چنین کـَنـدی جــان؟

روشنتـرازایـن ،چگونـه می بـایـد گفت

پــایــان ِجهــان گــدا وُ شاهش یکسان


دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۱۲ اسفند ۹۷، ۰۰:۴۰ - آدم
    عالی

سفرباعشق...تاعشق

شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۴۷ ق.ظ

 

شب،نخوابیـــده بـود تـــا دمِ صبح

دلش،انبــــوه ِ بیقـــراری بـــــود

درشب و روز ِ هفته ای که گذشت

از زمیـــن و زمــــان،فراری بود

 

سمتِ آیینه رفــت و چشمش را

ساده و بــــا کمی شتاب ،کشید

و سپس روی گــونه هایش را

لایـــه ای ضـــد آفتـــاب کشید

 

پشتِ آرایــش مـــلایـــــم زن

تب ِ یک اشتیاق ،پنهــان بود

اولیـــن ولوویی کـــــه می آمد

مقصدش مثل اینکه تهران بود:

 

زن، در ابعاد صندلی  حل شد

بـــاز یک شور در دلش افتاد

اولین بـــار بـــود در عمرش

بــه کسی عاشقانه دل می داد

 

این دوساعت،هزار سال گذشت

انتظـار،اضطـراب ،بیــم ،امیــد

در دلش قنـــد آب مــی کــردند

دستهــایش خفیف مـــی لرزید

 

جاده بــود و هوای تــابستـــان

هرچه می دید بوته زار و کویر

با خودش گفت:زندگی زیباست

ظهر یک چارشنبه نیمه ی تیر

 

مـرد ِراننــده بــا صدای بلنـــد

گفت:خانم ! کجاست مقصدتـان؟

زن به خود آمد و به تندی گفت:

سمتِ " آزادگان" ، سرِ میدان

 

بــا طنینِ صدای گـــرم "اِبــی"

در درونش،دوبــاره غوغا شد

یادش افتـــاد می رود تا عشق

گره از بغضِ کهنه اش وا شد

 

قطره های پراز حرارتِ اشک

بـــر تبِ گــونه هاش لغـزیدند

زن و مردی کنــارِصندلی اش

کنجکاوانـــه صحنــه را دیدند

 

یکی از آن دو دیگـری را گفت:

لابدازدستِ شوهرش شاکی است

شوهــر ِخــاک بــر سرش حتما

دائم الخمر یـا کـه تــریاکی است

 

ازتفــاسیرِ مضحــکِ آن دو

اشک هـایش پراز تبسم شد

با تـاسف سری تکان داد و

محــوِ رفتــارهـای مردم شد

 

مــردم مــا بــه طرز وحشتناک

بی که خـود حس کنند غمگینند

ادبیــاتشان پُــر از خشــم است

بــد دل و نـــا امیـــد و بـدبینند

 

هیچ کس بــا خودش نمی گـــوید:

اشک، گــاهی فراتراز سخن است

گریـــه حتما نشــانه ی غم نیست

گاهی ازرویِ دوست داشتن است

 

بــا صـــدای زمخت  راننـــده

بـــاز لبریـــز شوق شد جانش

تــوی ِ آیینه صورتش را دیــد

همچنـــان خیس بود چشمانش

 

سرِ میـــدان پیـــاده شد شاعر

دلش انبوهِ عشق وشور وامید

آن طرفتـــر کسی شبیهِ خودش

منتظــر بـــود در سمنــدِ سفید...

 

ازخانم پائیز رحیمی

گل پونه ها

 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۸/۰۴
mostafa yeganeh

نظرات  (۱)

۱۵ آبان ۹۲ ، ۱۰:۳۵ سیامک کیهانی
درود مهربان برادر
خلوتگاه زیبا و پر از شعوری دارید
هم از اشعارتان و هم از این چهارپاره زیبا بسیار لذت بردم
ممنون از حضور گرمتان
درپناه حقیقت
تابعد...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی